مسابقه داستان کوتاه
Robert Doisneau عکس از
شماره 302
سعيد قليزاده
در خلوتی گرگومیش صبح، سریعتر از آنچه انتظارش را داشتم به مقصد رسیدیم. کرگدن جلوی در خانه پایش را گذاشت روی ترمز. وقتی میخواستم پیاده شوم بالاخره دهانش را باز کرد: «گند نزن.» شاید اگر اولین کارم نبود همین را هم نمیگفت. در راهروهای تاریک و نمور ساختمان، خودم را به طبقهی سوم رساندم. شمارهی 302 همان درب اول بود. دستم را روی سینهام گذاشتم تا مطمئن شوم که ششلولم همانجاست. شاید هم میخواستم صدای تپش قلبم را پنهان کنم. نفس عمیقی کشیدم، کلید را از جیبم بیرون آوردم. به آرامی در را باز کردم و وقتی وارد شدم درجا خشکم زد. خانهی کوچکی بود با مبلمانی کهنه. فرشی پارهپوره و دیوارهایی لخت. تنها پنجرهی اتاق را پردهای ضخیم پوشانده بود. اما سوسوی چراغ مطالعه به اندازهای اتاق را روشن میکرد که بشود تَل کاغذهایی که همه جا روی هم انباشته شده بودند را ببینی. هر کجا را که نگاه میکردی پر بود از کتاب و دفتر. جوری که شک نداشتم اگر یخچال را هم باز کنی چیزی جز کتاب داخلش پیدا نمیکنی. اما تمام اینها در مقابل چیزی که میدیدم بیاهمیت بود. وسط اتاق مردی لاغر، با گونههایی استخوانی و چشمانی درشت روی صندلی ایستاده و به فاصلهی کمی از گردنش، طناب داری آویزان بود. هر دوتایمان از تعجب زبانمان بند آمد. به هر زحمتی بود وِبلی را از داخل جیبم بیرون کشیدم و به سمتش نشانه رفتم. با صدایی که مانند دستانم میلرزید فریاد کشیدم: «اون بالا داری چه غلطی میکنی؟» او هم که انگار تازه متوجه حضورم میشد گفت: «تو دیگه کی هستی؟ اینجا چه گوهی میخوری؟» بیدلیل فریاد میکشیدم: «زود باش بیا پایین وگرنه یه گلوله تو مغزت خالی میکنم.» نگاهی به طناب دار انداخت: «ممنون، ترجیح میدم خودمو خفه کنم.» یک قدم به سمتش برداشتم، جوریکه کاملا در تیررسم باشد. هنوز هم داد میزدم: «تو حق نداری خودتو بکشی.» قهقههای زد: «نکنه واسه اینم باید از یه جایی مجوز بگیرم. ادارش کجاست؟» نعره کشیدم: «یالا بیا پایین.» با این حرفم جری شد. به سرعت کلهی کوچکش را از داخل حلقه رد کرد، صندلی را از زیر پایش کنار زد و از گردن باریکش آویزان شد. با دیدن این صحنه هاج و واج ماندم. به سرعت تفنگم را گوشهای انداختم، از داخل جیبم چاقو را بیرون کشیدم و به سمتش دویدم. وقتی کسی جلوی چشمانت از سقف آویزان باشد، همه چیز را فراموش میکنی. صندلی را بلند کردم، رویش رفتم و سعی کردم که طناب را بِبُرم. با دیدن من تقلایی کرد. خواست با مشت و لگد مانعم شود. اما توانش را نداشت. طناب را بریدم. با اینکه جز چند تکه استخوان چیزی نداشت اما با افتادنش اتاق لرزید. چند دقیقهای طول کشید تا خودش را پیدا کند. همین کافی بود تا ماموریتم را به خاطر بیاورم. دنبال ششلولم میگشتم. ناگهان مشت محکمی به صورتم خورد. مرد لاغر روی پاهایش بند آمده بود. طناب را از گردنش بیرون کشیده و داشت با چشمانی غضبناک من را تماشا میکرد. با صدای زمختی گفت: «از دست شما پدرسگا حتی نمیشه مرُد.» با حرف خودش بیشتر عصبی شد، دستش را دراز کرد؛ کتابی کلفت برداشت و انداخت به طرفم. جاخالی دادم. چشمم افتاد به طپانچهام که در گوشهی اتاق ولو بود. به سرعت دویدم طرفش. دستم را خواند. خودش را انداخت رویم. زمین خوردیم. به نوبت مشتی به صورت هم میزدیم. برخلاف جثهی ریزش دستان محکمی داشت. به هر ترتیب بلند شدم. به ششلولم رسیده بودم. خم شدم. برش داشتم، سرم را که برگرداندم با چراغ مطالعه کوبید به صورتم. دردش غیر قابل تحمل بود. شیشهی شکسته را داخل گوشت صورتم حس میکردم. پوستم میسوخت و چشمانم پر شده بود از خون. وسط اتاق به اینور و آنور تلو خوردم. ناگهان ضربهی محکمی به شکمم خورد. به عقب پرت شدم. داخل پرده ضخیم پیچیدم، شیشه را شکستم و از پنجره افتادم پایین.
دردی که سروپای وجودم را فرا گرفته بود مجبورم کرد تا چشمانم را باز کنم. کرگدن لابد با دیدن لاشهی من ماشین را روشن کرد، پایش را گذاشت روی گاز و رفت. در میانه راه انگار که چیزی یادش رفته باشد از میدان با تمام سرعت پیچید و برگشت. ماشین را بالای سرم نگه داشت. پیاده شد، لولهی تفنگش را گرفت سمت من و گفت: «تو اخراجی.» لبخندی زدم، اما نه به او، بلکه به کودکی که با دیدن رد خونم قهقهه میزد.
Powered by Froala Editor